با هم رفتند، با هم شهید شدند و با هم برگشتند
تاریخ انتشار: ۲۴ دی ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۶۸۳۸۶۳۶
«بغض این سالها با دلتنگی دست به یکی میکند و خواهر میرود به آن سالها به شهریور سال ۶۲، به روزی که به قد دو تابوت نشسته در پرچم سه رنگ برای مرتبه آخر برادرانش را دید و دیدارشان ماند به قیامت…»
به گزارش خبرنگار ایمنا، خواهر که باشی، نگرانیهایت شبیه نگرانیهای مادر میشود. خواهر که باشی، حامی میشوی، قلبت بیتاب برادر میشود، دلتنگش میشوی، دلشوره بازیاش میگیرد، زمانی که بیخبری روی دلت سایه میاندازد.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
خواهر که باشی، محل امنی برای حال خوب برادر میشوی، خواهر که باشی اگر برادر برود، اگر برادرهایت بروند و دیگر برنگردند، دانههای دلت مثل انار ترک برداشته خون میشود و روی حباب حرفهایت میریزد حتی اگر از دیدار آخرتان سالهای سال نیز بگذرد...
سوسن عبادیاندهکردی ۶۱ ساله، خواهر شهیدان عبدالرحیم و عبدالکریم عبادیان از برادران شهیدش میگوید. قرار به صحبت با مادر بود، اما از آنجا که قلب مادر بعد از رفتن هر دو پسر کمی خسته شده و از پا افتاده است، صحبت را به دختر میسپارد و هرازگاهی در بین خاطرات به دختر کمک میکند و از روزهایی که صدای پسرانش از توی کوچه، جایی کنج حیاط و از در و دیوار میبارد، میگوید، از روزهایی که پسرهایش برای وطن، از خودشان گذشتند و راهی جبهه شدند.
آرامش همیشگی سعید و شوخطبعی کریم زبانزد بودخواهر است دیگر، از برادرانش که صحبت میکند، صدایش پر از حال خوب میشود؛ هفت خواهر و برادر بودیم، چهار پسر و سه دختر. من دختر سوم بودم و عبدالرحیم و عبدالکریم بچههای چهارم و پنجم بودند. زمانی که تصمیم گرفتند به جبهه بروند، سنی نداشتند. آن سالها رحیم را در خانه سعید صدا میزدیم، ۱۹ ساله بود و کریم هم ۱۷ ساله که تصمیمشان برای رفتن به جبهه را علنی کردند. سعید متولد سال ۱۳۴۲ بود و کریم متولد سال ۱۳۴۴. ما، در خانهای بزرگ شدیم که مادرم خانهدار بود و پدرم هم کارمند ذوبآهن.
سعید حسابی مظلوم بود و آرامش خوبی هم داشت، اما کریم خیلی شوخطبع بود و خوب هم بلد بود با آدمها ارتباط برقرار کند و آدمها را بخنداند، خلاصه که خیلی با هم متفاوت بودند. هر دو اهل نماز و دین و دیانت بودند، اما سعید خیلی به نماز امام زمان (عج) وابسته بود. هر مشکلی برایش پیش میآمد، میگفت اگر من دو رکعت نماز امام زمان (عج) بخوانم حاجتم برآورده میشود.
کریم کشتیگیر بود و خیلی هم به این رشته علاقه داشت، آن سالها پسرها بیشتر موقع درس خواندن کار میکردند یا به سن دبیرستان که میرسیدند کار برایشان اولویت میشد. سعید هم تا دوم دبیرستان را خواند و به سرکار رفت و در یک مغازه بریانی در چهارباغ مشغول به کار شد.
ماجرای عکسهای دونفره و شوخیهای کریم که جدی شدیادآوری خوشذوقی کریم، خواهر را به خنده میاندازد؛ قبل از اینکه راهی جبهه شوند، کریم با همان شوخطبعیهایی که مختص خودش بود، میرفت با سعید عکس دونفره میانداخت و میآورد به مادرم نشان میداد و میگفت: بعد از اینکه رفتیم جبهه و شهید شدیم و خبر شهادت ما رسید حتماً این عکسها را میبینی و گریه میکنی و ما را صدا میزنی و میگویی سعیدم، کریمم...
حال و هوایشان در ماههای محرم و صفر دیدنی بود. چند نفری دور هم جمع میشدند و مراسم سینهزنی و عزاداری برپا میکردند.
عشق به وطن، عشق به جبهه را در سر آنها انداخته بود. برای هر پدر و مادری سخت بود موافقت با رفتن جگرگوشهاش به جنگ، چراکه رفتنشان با خودشان بود و بازگشتشان با خدا بود. اما با اصرار و پا فشاری زیاد سعید و کریم، نهایتاً رضایت پدر و مادرم را گرفتند و راهی جبهه شدند.
اعزام در یک روز و شهادت هم در یک روزکمی حال خوب صدایش رنگ میبازد، چراکه حرفها او را به سمت روز آخر میبرند؛ تصمیمشان برای رفتن عملی شد. سعید و کریم با محسن دیلمی که پسر همسایه ما بود و دو نفر دیگر از دوستانشان که از بچههای دبیرستانشان بودند، با هم راهی شدند. بار اول که رفتند، دوره آموزشی را گذراندند و چند روزی به مرخصی آمدند. مرتبه دوم که راهی شدند، حدود پنج ماه در جبهه ماندند و بعد از آن خبر شهادتشان رسید.
ماجرای شهادتشان را دو نفر از دوستانشان که با هم راهی شده بودند، برای ما بازگو کردند. اینطور که برای ما تعریف کردند، در عملیات والفجر دو، اول تیر به سینه سعید اصابت میکند، دوستان سعید او را بین سنگها پنهان میکنند و خودشان جلو میروند. چیزی به فاصله چهار یا پنج ساعت بعد کریم از پشت سر تیر میخورد و شهید میشود.
بعد از آن روز، حال اهل خانه خوب نشد...بعد از خبر شهادت هر دو برادرم، خیلی حال پدر و مادرم بد شد. مادرم بیماری قلبی گرفت و پدرم هم از پا افتاد. اجازه دیدن پیکرشان را هم نداشتیم. حال همه ما بد بود، انتظار شهادت را نداشتیم آن هم شهادت هر دوی آنها در یک روز. آن روز حال من آنقدر بد بود که حتی اجازه پیدا نکردم در مراسم خاکسپاریشان حاضر شوم.
خلاصه اینکه از گروه پنج نفرهشان، سه نفر از آنها شهید شدند، هر سه هم در یک عملیات. رفته بودند که برگردند، اما خواست خدا با شهادت بود که نصیبشان شد. پدرم بعد از شهادت برادرهایم بیمار شدند و ۶۴ ساله بودند که به رحمت خدا رفتند.
بغض این سالها با دلتنگی دست به یکی میکند و خواهر میرود به آن سالها به شهریور سال ۶۲، به روزی که به قد دو تابوت نشسته در پرچم سه رنگ برای مرتبه آخر برادرانش را دید و دیدارشان ماند به قیامت…
کد خبر 633569منبع: ایمنا
کلیدواژه: دفاع مقدس جنگ تحمیلی شهدای دفاع مقدس عملیات والفجر ۲ شهر شهروند کلانشهر مدیریت شهری کلانشهرهای جهان حقوق شهروندی نشاط اجتماعی فرهنگ شهروندی توسعه پایدار حکمرانی خوب اداره ارزان شهر شهرداری شهر خلاق خواهر که باشی آن سال ها
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.imna.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایمنا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۶۸۳۸۶۳۶ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
معجزهای که روشنایی بخش چشم دل است
به گزارش خبرگزاری صدا و سیما؛ قم، علی اصغر ملکی دانش آموز پایه دوم ابتدایی که از بدو تولد نابینا است توانسته با علاقه، پشتکار و حمایت پدر و مادر، یازده و نیم جز از قرآن کریم را حفظ کند.
به گفته پدر و مادر، حفظ قرآن کریم در زندگی علی اصغر نور زندگی ایمان و امید را تابانده است.
مادر علی اصغر میگوید اولین قدم در حفظ قرآن با شنیدن اذان و حفظ زیارت عاشورا در کودکی اش بوده است، او هم حافظ قرآن کریم است و هم برای اهل بیت مداحی میکند.